یادم هست یک روز به من گفت دیشب وصیت نامه ام رو عوض کردم گفتم ای بابا ازین حرفا نزن گفت اگر من شهید شدم خانواده ام با خوندن وصیتم آرام میشن گفتم حالا آدم قحطیه تو شهید بشی گفت آخه دیوانه از خدا بخواه من شهید بشم تو را هم شفاعت میکنم و پس از شهادتش همسرشان گفتند در خواب شما را دیدم به همراه چند نفر به سمت مرتضی آمدی مرتضی گفت بچه پررو رو ببین گفتم شفاعتت میکنم رفته چند نفرم آورده چکارش کنم رفیقه دیگه یکروز گفت :نمیخوای خون اهدا کنی گفتم کجا گفت شهریار با هم رفتیم از شانس من تعطیل بود مرتضی گفت عیبی نداره بریم یه بستنی بخوریم بستنی گرفت و خوردیم از بستنی خیلی تعریف کرد من گفتم محل ما بستنی خوبتری داره وهمانجا رفتیم سراغ بستنی محله ما خوردیم مرتضی تایید کرد و گفت ازین به بعد میایم اینجا و آخرین بار یک هفته قبل از شهادتش باهم رفتیم
بله او هنوز سر قولش هست با وجود اینکه من آنروز از ته دل برایش دعا نکردم مرتضی برای من مثل برادرم بود خیلی از حرفایمان را بهم میگفتیم باورم نمیشود مرتضی رفت روح پاکش با ائمه همنشین باشد