از شهید مرتضی میری خاطرات زیادی دارم چون ما خارج از محل کار هم گاهی باهم بودیم ضمن اینکه باهم وارد مدرس شدیم روزهای اول کارمان بود با مرتضی بطرف نمازخانه میرفتیم که برادرم یوسف از روبرو با موتورسیکلت آمد مرتضی گفت این پسره خونش با آدم میجوشه اولین نفریه که باهاش رفیق شدم گفتم داداش منه نگاهم کرد و گفت اون کجا و تو کجا ناراحت شدم و گفتم مگه من چمه خندید و گفت تو گلی اما اون یه چیز دیگه ست حالا میفهمم چرا دل این دو با هم گره خورده بود آنها همسفر بهشت بودند