بچه های مدرس فرهنگ عجیبی داشتند . زندگی در جایی که هر لحظه ممکنه شهید بشی باعث خیلی تغییرات در انسان میشه . من از 4 سال پیش رفت و آمد زیادی به اونجا داشتم و با بچه های اون پادگان رفاقتی خاص پیدا کرده بودم ، کار پر فشار و سخت و خطرناک و خنده در بین کارهای پر فشار ، حفظ روحیه و نترسیدن حتی در لحظاتی که میگفتی الان همه میرن هوا ، و ..... .
بر عکس اینکه خیلی ها با نامردی هر چه تمامتر فکر میکنن شهادت بچه ها بر اثر بی احتیاطی نبود ، روال عادی در حال انجام بود و اتفاقا زمانی بود که کار های خطرناک ما تمام شده بود و روال عادیی که در اون زمان بچه ها دور کار مشغول آماده سازی اقلام دیگر میشدند یا مینشستند و استراحت میکردند در جریان بود .بگذریم ، من اینقدر در این یک سال روی این جریان فکر کردم که کم مونده دیوونه شم .
میخواستم از شهید سید رضا میرحسینی بگم. سیدی که از روز اول خیلی خاطر خواهش شدم ، خنده هاش ، صبرش ، خوش فکری و دیدباز فنی و سخت کوشی و از همه مهمتر شجاعتش برام خیلی جالب بود . خیلی کمکهای زیادی به من و هم تیمهام کرد تا اینکه در آخر اسفند 90 بطور رسمی به دستور حاج حسن من نیروی سید شدم . چند ماهی از من بزرگتر بود و فوق دیپلم فنی داشت ، اگر چه من لیسانس داشتم ولی به علت تجربه زیاد تخصصیش و اخلاق بسیار خوبش اصلا ناراحت نشدم . بودن با سید در یک اتاق کلی خوشحالم میکرد .
یادش بخیر ، یک روز یک اتفاقی افتادکه تقریبا فکر کردم هممون رفتیم ، نترسیدم ولی خیلی حول کردم بعد البته خداییش عین خیالم نبود سید گفت من یکبار در انفجار بودم ، فقط یک روشنایی میبینی و بقیه گرفتاریاش مال دیگرانه ، و دقیقا همین شد ، روشنایی رو اونها دیدن و تمام گرفتاریاش شد مال اونهایی که موندند .
سید پیش نماز مجموعه بود و حاجی خیلی قبولش داشت .و نظراتش رو به دقت گوش میداد ،سید هم یک ویژگی عجیبی که داشت یک فکر که به ذهنش میزد فرداش میساخت ، و این از نظر من خیلی عجیب بود . فکر هایی و نظراتی به سرش میزد که در ابتدا ما مقاومت میکردیم ولی بعد از چند وقت میدیدیم دقیقا در مدارک و مستندات غربیها وجود داره . یک روز به شوخی به حاج آقا گفتم این سید یواشکی میره داکیومنتهای ناسا رو میخونه و فرداش به عنوان نظر خودش مطرح میکنه حاجی کلی خندید ، سید هم یک ذره جدی گرفت ولی وقتی خنده من و دید فهمید شوخی میکنم .
با تشکر از دوست عزیزhttp://hoseini57.blogfa.com/